چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد...!
او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون بز نتواند از آن بگذرد ...
نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم.
آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد ، آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند ،چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد ...
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه (مطالب جذاب ، خواندنی و دیدنی) ,
,
:: برچسبها:
بز ,
بزغاله ,
بغزله ,
سرآبادان ,
:: بازدید از این مطلب : 1082
|
امتیاز مطلب : 194
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43